عکسها و متن از هیژا رحیمینیا
فرهاد خسروی و آزاد خسروی دو برادر کولبر کرد اهل روستای «نی» از توابع مریوان بودند که سن یکی ۱۴ و دیگری ۱۷ سال بود. به مانند بسیاری دیگر از هم سن و سالان خود که از فقر رنج میبرند و توانایی تامین هزینههای زندگی را نداشتند، به کولبری تنها کاری که در کردستان برای بیشتر قشر فقیر جامعه وجود دارد برای امرار معاش پناه برده بودند.
کولبریی که یکی از خطرناکترین شغلها بهحساب میآید و از نظر دولت جمهوری اسلامی انتقال کالاها توسط کولبران «قاچاق» و «غیرقانونی» محسوب میشود.
آزاد سال گذشته چند بار کولبری کرده بود ولی نه در برف، فرهاد اولین تجربه کولبریاش بود، زیرا سال گذشته قصد کرد کول ببرد اما نتوانست. بار آن دو تلویزیون و کفش بود، سرنوشت غمانگیز این دو برادر در گردنه «تته» که به آن «ژالانه» هم میگویند، رقم خورد. این گردنه در منطقه صفر مرزی واقع است و حداقل شش ماه از سال در این منطقه کولاک و بارش برف برقرار است و ارتفاع برف گاهی تا ۱۲ متر میرسد. وجود اوضاع نامناسب جوی جدا از اینکه باعث توقف کار کولبرها نمیشود بلکه یکی از شلوغترین زمانها برای کولبری است، زیرا که به دلیل شرایط جوی امکان کنترل مرزی برای مرزبانان هم محدود میشود و امنیت بیشتری برای کولبران برای گرفتار نشدن و حتی مورد اصابت گرفتن آنها به ضرب گلوله توسط مامورین مرزی را دارد. هر چند که در این فصل هم نیز وضعیت تیراندازی به آنها و جان باختن کولبرها تفاوت زیادی با فصلهای دیگر نمیکند.
روز ۲۶ آذر، فرهاد و آزاد به همراه چند نفر از دوستانشان گرفتار کولاک شده و مسیر را گم میکنند. آنها در مسیری دیگر گرفتار میشوند، لباسهای آزاد برادر بزرگتر برای تحمل این حجم از سرما و کولاک ناکافی بود. مسیر بسیار سرد و یخبندان است. در گذر از آبهای مسیر و برخورد باد با لباسها یخ میزند و نوجوان کولبر سرما و کولاک را تاب نیاورده و از حال برود. فرهاد خسروی در این شرایط آزاد را تنها نمیگذارد و لباسهایش را از تنش درمیآورد و به تن برادرش میپوشاند اما باز هم فایدهای ندارد. ۲۷ آذر جسد آزاد خسروی پیدا میشود. اثری از آزاد خسروی نیست. این امید وجود داشت که فرهاد زنده باشد و دو هزار نفر از مردم محلی و همراهی امدادگران هلال احمر برای جستجوی فرهاد راهی ارتفاعات کمک شدند، تنها تجهیزات مردم برای جستجو در این گردنه پهناور دو قلاده سگ متعلق به هلال احمر بود.
امدادگران با پیدا کردن رد خون و پیگیری آن جسد یخزده فرهاد را با دستهای مشت کرده در ۲۹ آذر پیدا کردند، این کودک چهارده ساله چهار روز و بدون داشتن لباس کافی در کوهستان بود.
مرگ این دو کولبر نوجوان که برای پیدا کردن لقمهای نان به شکلی تراژیک جانشان را از دست داده بودند بازتاب و انعکاس بزرگی در ایران به ویژه کوردستان داشت و مراسم تشیع جنازه آنها چندین هزار نفر شرکت کردند و بسیاری از مردم با در دست گرفتن تکهای نان جنازههایشان را بدرقه کردند.
خانه آزاد و فرهاد در روستایشان در فقیرترین و دورترین نقطه روستا قرار دارد و حتی از امکانات اولیهای چون لولهکشی گاز برخوردار نبود. پدرشان کاک عثمان معلولیت جسمی دارد و مادرشان هم از مشکلات ذهنی و بینایی رنج میبرد.
چند وقت بعد از این ماجرای تراژیک به دیدار خانواده فرهاد و آزاد در روستای نی همان روستایی که «کوچر بیرکار» نابغه ریاضی که سال گذشته جایزه نوبل ریاضی را برنده شده بود رفتم و تصاویری از آنها در محل زندگیشان گرفتم. خانوادهای که چیزی نداشتن و در فقیرترین قسمت روستا زندگی میکردند اما در عوض عزت نفس و روح بزرگی داشتند.
پای صحبتهای کاک عثمان پدر فرهاد و آزاد نشستم. میگفت: «بچههایم به خاطر فقر جان باختند و اگر اندکی پول داشتند، اکنون زنده بودند. بچههای من که از گرسنگی مردند لااقل به فکر بچههای مردم باشید. بچه های مردم هم که مجبور هستند به کولبری بروند مثل بچههای من هستند، بگذار بچههای من فدای ملت بشوند ولی باعث شود این وضع تغییر کند. مگر گناه آنها چه بود که باید اینطور از گرسنگی بمیرند؟! آقایان خود در اوج خوشی و زندگی هستند ولی بچههای من با این سن کم باید اینگونه بمیرند. اگر شغل و کاری داشتند اینطور نمیمردند. بچههای من از بدبختی رفتند کوه و این بلا سرشان آمد.”
کاک عثمان کمکهای بسیاری از سازمانها و نهادهایی که با اسم آنها میخواستند آبرویی برای خود دست و پا کنند را رد کرده بود.
فریده مادرشان که مشکلاتی به لحاظ ذهنی دارد و از قبل هم بینایی داشت بعد از مرگ بچههایش آنقدر گریه کرده بود که بیناییاش ضعیفتر از قبل شده بود و یکی از چشمهایش در مرز از دست دادن کامل بینایی بود که دو هفته پیش برای عمل جراحی با کمک مردم به تهران رفته بود. او هنوز در شوک و سوگ فرزندانش بود و اشک در چشمانش جاری، اگر چه دکتر او را از این کار منع کرده بود.
بهزاد برادر بزرگ چهرهاش و مشتهای گره کردهاش مرا به یاد فرهاد میانداخت. مشغول کارگری ساختمانی برای یکی از اهالی روستا بود که بعد از اتمام کار به خانه برگشت. بهزاد میگفت: «همین کارگری هم یک روز هست و چند روز نیست و با این کارها و پول کمی که میدهند نمیتوان زندگی را گذراند، اینجا هم که هیچ کاری وجود ندارد و پولی هم نداریم که کاری را شروع کنیم در نهایت با وجود همه نفرت و یادآوری بدی که از کولبری با مرگ برادرهایم دارم چه کار دیگری می توان کرد.»
امید برادر کوچک همیشه خندهای بر لب داشت، از دوربینم و عکاسی خیلی خوشش میآمد و دوست داشت که بتواند دوربینی تهیه کند و عکس بگیرد، از من سراغ قیمت این دوربینها را میپرسید و نمیدانستم به او بگویم که قیمتشان چقدر است، این روزها با کم ارزش شدن ریال و قیمت بالای دلار دوربین عکاسی بسیار ابتدایی و خانگی هم قیمتش باور نکردنی است. به امید قول دادم که عکسهایی که گرفتهام را برایشان چاپ کنم و بفرستم. امید سنش کم است و تازه در مقطع راهنمایی درس میخواند، به درس خواندن فکر میکرد رویاهایی داشت و امید داشت به آیندهای شاید بهتر.