سعید شیرزاد، زندانی سیاسی محبوس در زندان رجایی شهر کرج که چند سال همبندی زانیار و لقمان مرادی، دو زندانی سیاسی اعدام شده، بوده است با انتشار دلنوشتهای یاد آنان را گرامی داشته است. در قسمتی از این نامه خطاب به زانیار مرادی نوشته است:«چگونه بنویسم وقتی در گفتگوهایمان از مرگ، مرگ را در خاکی بینام و نشان دوست داشتی و از آن هیچ هراس نداشتی و جسمت را همانگونه که دوست داشتی بی نام و نشان به خاک سپردند غافل از آنکه از آن روز سیاهِ هفده شهریور نام زانیار بر بزرگترين دانشگاه مریوان حک شد و نام لقمان بر بزرگترين خیابان سنندج نقش بست و پیکر تراشان با امید فردای آزادی پیکرتان را بر بالاترین قلههای کردستان با خون و اشک تراشیدند…»
این زندانی سیاسی که از خردادماه ۱۳۹۳ در زندان به سر میبرد در ادامه نامه خود خطاب به دایه آمنه، مادر زانیار مرادی، مینویسد:«همدردی برایش حقیرترین واژههاست وقتیکه در پی جان باختنِ فرمانده اقبال که تجسم عشق و شجاعت بود، عشقِ به خلق و شجاعتی که با آن بارها و بارها به کمین مرگ نشست و مرگ از او گریزان شده بود برایش نوشتیم که از سنگ قبرش هم میترسند… و باز باید همان جملهها را این بار برای پارهی تنش زانیار بنویسم که از نامش هم میترسند و از مرگش گریزاناند که نام زانیار و لقمان لرزه بر تنِ شب پرستان ساطور به دست انداخته و هراسان از کودکانی که نامشان نام آنان خواهد بود.»
گفتنی است بامداد روز شنبه ۱۷ شهریورماه سال جاري، عليرغم اعتراضات گسترده مردمي و نهادهای بین المللی مدافع حقوق بشر، حكم اعدام زانیار و لقمان مرادی به همراه ديگر زنداني سياسي كرد، رامين حسين پناهي، در زندان رجایی شهر کرج به اجرا درآمد. با وجود آن كه بعد از اعدام، خانواده هاي نامبردگان در بهشت زهراي تهران موفق به رویت اجساد فرزندان شان شدند ولی تاکنون محل دفن اجساد به هيچ يك از اين خانوادهها اعلام نشده است.
نسخهای از این نامه كه جهت انتشار در اختیار شبکه حقوق بشر کردستان قرار گرفته است را در ادامه بخوانید:
به من بگویید از شرق تا غرب
از بالا تا پایین این سرزمین
از قدیمالایام تا به امروز…
طنابهای دار چه چیزی را توانستند در ما بکشند
چه کاری توانستند با فریاد بلند آزادیمان بکنند…
دو ماه درد…
دو ماه ناباوری…
دو ماه بی تو…
و هرگز باور ندارم رفتنت را که کاش چشمانم کور میشد و انگشتهایم بر سیمهای سه تارت پودر میشد و اینگونه دست به قلم نمیشدم، که استخوانهایم تاب سوز درد فراقت را ندارد…
آه…
آهی از درد، اشک، بی کسی، آهی از خون، آهی از ناباوری ای چنین سخت که انگشتانم را یارای نوشتنی که شایسته ی تو باشد نیست،
آهی از جانباختن همه کس و عزیزترینت در کنج سلولهای خونگرفتهی گوهردشت آهی از پرپر شدن اسیر دهسالهی دیوارهای بلند و سیمهای خاردار گوهردشت خون گرفته که آسمانش با رنگ خون نقاشی شده.
دو ماه از رفتنتان و از خالی شدن سلول لقمان و از سنگینی خالیِ سلولی که با خندههایش روشناییاش بود میگذرد، سلولی که در پس خندههایش مظلومیت دهسالهی اسارتش را یدک کشید و جان باختنش هم از مظلومیتش نکاست و این حقیرترین و بیچیزترین هم در سایه اسارت سنگینی نبود خندههای لقمان دلم را و سخنم را به تو میسپارم زانی گیان..
دو ماه از آخرین جملهات در پی پرسشم که به کجا میروی و خندهات که چیزی نیست…
و چیزی هم نبود جز آزادگی همیشگیات و محکوم شدن من به تنهایی و بیکسی در سلولی که جایجایش یاد و خاطرات تو وجودم را به آتش میکشد و استخوانهایم را خاکستر…
مگر میشود نوشت از دردی که با آن سنگ پودر میشود و کوه در خود آوار و دریا خشک میشود و با رفتن تو در خود زندانی شدم و پودر و آوار و خشک شدم…
به من بگو با چه کس بگویم که دیگر دوران انگشتهایت نیست که بر سه تار نغمهی درد و امید را درآمیزد…
که دیگر نه امیدی و نه پیغامی و نه قصهای برای کودک فردا وقتیکه زمین از غصه مُرد، از سایههای وحشت و قدرتی که گلویت را بریدند از سر نفرت وقتیکه سالهاست کردستان را تیر باران میکنند و سر میبرند.
و سربدارانش را سر به دار میکنند و باز سروهای سر به آسمان گذاشتهی کردستان میرویند و در خون میغلتند تا بهار تا امتداد زمستان و سر رسیدن همیشه بهار…
همچون پادگان سنندج که سالهاست بر آسمان کردستان سایه افکنده و هر روز تکرار میشود تکراری با فرزاد تکراری با زانیار تکراری با لقمان تکراری از کوبانی و سنجار تا حکاری و دیاربکر و تکراری دگرگونه با سنندج و مریوان و مهاباد و… تکراری تا بهار تا همیشه بهار
دو ماه از دل خون گرفته و جگر سوختهام میگذرد و آنچنان چون کاج پیری پر غبارم که گویی دیرگاهی همچون بوتیماری مجروح بر لب دریاچهی شب که تنگنای گردهی پرتگاهی تاریک را بهسوی ساحلی خاموش نشستهام و لببسته در درههای سکوت به مرگی جان میسپارم که از آن من نیست و با آن دیگر به جانب شهر تاریک باز نخواهم گشت وقتیکه همهی جهان در غمگینی چشمان تو خلاصه شد.
و فریاد من همه گریز از درد است وقتیکه در من وحشت انگیزترین شبها، شبهای گرسنگی و دلتنگی ات بود و بی تو همه هستی من آیه ی تاریکی شد که که تو را در خود تکرار کنان در پیوند درخت و آب و آتش به سحرگاهان همیشه بهار و به امتداد زمستان خواهم برد
با من حرف بزن زانی گیان حرف بزن لعنتی که بعد از تو چگونه بخندم و چه کسی از دلتنگیهایش برایم درد دل کند و گونههایش را ببوسم.
به من بگو از سال اشک مادر بنویسم که گریههایش در این دهسالهی دوریات خشک شد یا از سال خونِ دیده که دیدگانش در حسرت دیدارت خون گریست یا از سال هقهق و بی برادر شدن دیار و از سال درد عشقت که نگاهش را سالها چو آینهای برابر چشمانت گذاشتی و بی تو او را باید با گِرِیلی(گریهی لیلی) تجسم کرد وقتیکه زریوار با بوسههای قدغن شده و پنهانتان میعادگاه تمام عاشقان خواهد شد، همانکه شاید هرگز کسی نداند که بود و بکجا خواهد رفت و بعد از تو بانوی سرخپوش در او دوباره زنده و جاودان شد این بار اما سرخی لباسهای آن یاقوت میدان فردوسی با قلبش همرنگ شد.
یا از سالی که زیلانات را ندیدی ولی او تا به ابدیت تو را خواهد دید چرا که چشمانش چشمان تو خواهد بود و قلبش قلب تو و نفسهایش با تو نفس خواهد کشید به من بگو از سال تیر باران کردن و سر به دار شدن سنندج بنویسم یا از سال کوچ و غرش دوبارهی مریوان و خون شدن زریوار و آبیدر یا از درهم شکستن کوهسالان و شاهو و دالاهو…
زانی گیان مگر میشود فراموش کنم خندهها و امید تو را به زندگی حتی وقتیکه پدر را آماج گلولهها قرار دادند.
و به آرش میگفتی که در اوج تنفر باید آنقدر خودت را قوی کنی که حتی قاتلان عزیزترین کست (پدرت) را ببخشی و تو بخشیدی ولی من هرگز نخواهم بخشید و هرگز فراموش نخواهم کرد…
و به دایک آمینه
او که کوهسالان در برابر قامت و استقامتش زانو زد ولی دردها و رنجهای زندگانیاش و مرگ رفیق و همراه سی و سهسالهاش را اگر فراموش کند درد دوری تو که جگرش را به آتش کشید و اشکی بر چشمانش نماند را چه بگویم، بگویم که با پارهی تنش شب و روز دایه گیان را زمزمه کردیم و زمزمهای که این روزها در محکوم شدن بهتنهایی ابدی باید با گریهای از اشک و خون آن را زمزمه کنم.
دایه گیان بگری له سهر خاکم که وا شینم دهوی
زور بگریه دایه گیان فرمیسکی خوینینم دهوی
من گولی سهد ئارهزوی ژینم له خاکا خهوتووه
خاکی مهیدانی خهبات رهنگینی خوینی من بووه
دا مه یشه دایه گیان بو هاتنی من چاوهری
دلنیا به, به سیهتی ,بو دهنگی دهرگا مهگره گوی
من دهمیکه جهرگی سوتاندوم هه ناسهی سهردی گهل
دلپری کردوم خهمی دهسکورتی و رهنگ زه ردی گهل
من کوری کوردی شههیدی ریی خهباتم دایه گیان
کوتری خوینیین پهری باخی ولاتم دایه گیان
من له شاری خوم غهریب و بو ههمو بیگانه خوم
کوتری کوژراوی ریگای لانه خوم, بی لانه خوم
دایه گیان بگری له سر خاکم که وا شینم دهوی
زور بگریه دایه گیان فرمیسکی خوینینم دهوی
به دایک آمینه چگونه بنویسم
که همدردی برایش حقیرترین واژههاست وقتیکه در پی جان باختنِ فرمانده اقبال که تجسم عشق و شجاعت بود، عشقِ به خلق و شجاعتی که با آن بارها و بارها به کمین مرگ نشست و مرگ از او گریزان شده بود برایش نوشتیم که از سنگ قبرش هم میترسند… و باز باید همان جملهها را این بار برای پارهی تنش زانیار بنویسم که از نامش هم میترسند و از مرگش گریزاناند که نام زانیار و لقمان لرزه بر تنِ شب پرستان ساطور به دست انداخته و هراسان از کودکانی که نامشان نام آنان خواهد بود.
به خودت چگونه بنویسم زانی گیان که فرزاد را عاشقانه دوست داشتی و فرزاد تر از فرزاد شدی، بنویسم که کردستان از شمال تا جنوبش و از غرب تا شرقش فارغ از هر رنگ و عقیدهای که به گواه تاریخ بیسابقه بود پشتتان ایستاد و تنهایتان نگذاشت و وقتیکه به تو میگفتم بالاترین افتخار انسان آن است که همچو فرمانده اقبال سرو سر به آسمان گذاشتهی خلق کردستان برای خلقش زندگی کند و برای خلقش جان بسپارد ولی با تو فهمیدم که افتخاری بالاتر از این هم هست و آن اینکه خلقت بر آسمان شب گرفتهی کردستان فریاد اعتراض سر داد و به خاطر شما با تمام قامتش ایستاد…
چگونه بنویسم وقتی در گفتگوهایمان از مرگ، مرگ را در خاکی بینام ونشان دوست داشتی و از آن هیچ هراس نداشتی و جسمت را همانگونه که دوست داشتی بی نام ونشان به خاک سپردند غافل از آنکه از آن روز سیاهِ هفده شهریور نام زانیار بر بزرگترین دانشگاه مریوان حک شد و نام لقمان بر بزرگترین خیابان سنندج نقش بست و پیکر تراشان با امید فردای آزادی پیکرتان را بر بالاترین قلههای کردستان با خون و اشک تراشیدند و از آن روز زانیار نه تنها نامی برای کودکان کردستان که زیباترین نام برای تمام کودکان ملتهای در بندِ جغرافیای موسوم به ایران شد و به دایکه آمینه قول میدهم برای آنان تا به همیشه اینگونه زمزمه کنم
تو نمیدانی غریو یک عظمت
وقتیکه در شکنجه یک شکست نمینالد
چه کوهی ست!
تو نمیدانی نگاه بی مژه محکوم یک اطمینان
وقتیکه در چشم حاکم یک هراس خیره میشود
چه دریایی ست!
تو نمیدانی مردن
وقتیکه انسان مرگ را شکست داده است
چه زندگی ست!
تو نمیدانی زندگی چیست، فتح چیست
تو نمیدانی زانیار کیست
زانیارگیان سالهاست عاشق چشمهای زیبا و مغرورت هستم که درد زندان و شکنجه و دوری را پشت پلکهایت پنهان کردی و من از امروز بر هر شعر و ترانه و آوازی که معنای آزادی و برابری دهد نام شما را خواهم نوشت و از آن روز من همان جفت دمپایی سیاهرنگی شدم که برای آخرین بار پوشیدی و با آن از سکوی اعدام بالا رفتی و طناب دار را بوسیدی، طناب داری که آن را با طنین سیمهای سه تارت نواختی و بر نتهای زندان نامت جاودانه شد، همان طنابهای داری که بازندههای همیشگیاند و ما هنوز هستیم و خواهیم بود.
برای رفیق مبارزم که ایستاد چون کوه و سرخ چون آتش
فرزند ناخلف خلق کردستان
کمتر از هیچ
سعید شیرزاد / زندان رجایی شهر کرج / ۱۷ آبان ۹۷